نازنین زهرا جوووونمنازنین زهرا جوووونم، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
عاشقانه های منوهمسریعاشقانه های منوهمسری، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
مامان مینامامان مینا، تا این لحظه: 31 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 36 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
وبلاگ جون ماوبلاگ جون ما، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

نازنین زهرا هستی مامان و بابا

خاطره زایمان

1393/4/30 11:45
نویسنده : مامان مینا
2,378 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دختر عزیزم که بعد از نه ماه انتظار شیرین پرید تو بغل مامانی.عزیزم شما متولد روز دوشنبه سی ام تیر یک هزار وسیصدونودوسه هجری شمسی مصادف با بیست وسوم رمضان هزار وچهارصد و سی و پنج هجری قمری.ساعت10صبح با عمل سزارین در بیمارستان امیرالمومنین تبریز واقع در خیابان قدس به دستان خانم دکتر لیلا حامد.

نازنینم یه روز قبل تولد شما یعنی شب قبل میلادت شب احیابود با اینکه همه مخالف احیا نگه داشتن من بودن ولی من در کمال ناباوری همه تاآخرش نشستم و باهمه دیگه احیا نگه داشتیم.چون شب آخر قدر بود دلم نمیخواست نباشم آخه دو شب قبلش و نگه داشته بودم دلم میخواست همشو نگه دارم تا سرنوشت خوبی برامون رقم بخوره تو سال آینده.خلاصه تا اخرش نشستم و گاهی میرفتم تو اتاق دراز میکشیدم و باز میومدم.همه ازم التماس دعامیکردن واسه سلامتیمون دعا میکردند.ساعت حدودای سه بود که برگشتیم خونه من خیلی خوابم میومد خوابیدم و ساعت پنج بیدار شدم و رفتم یه دوش گرفتم ویکم به خودم رسیدم و وسایلا رو که از قبل حاضر کرده بودیم وبرداشتیم و با آنا مامان جون بابا سعید وشما ومن راهی بیمارستان شدیم رفتیم واونجا تشکیل پرونده دادیم بهم لباس دادن ومن با کمک بابا سعید لباسامو عوض کردم ورفتم اتاق تا دکترمون بیاد.زیاد طول کشید ومنم خسته شدم شاکیبعد کلی خستگی استرس ساعت حول وحوش 10 بردنم اتاق عمل.خیلی مهربون باهامون رفتار کردند آروم بدون هیچ دردی بی حس شدم و ولی داشتم از سرما یخ میزدم.خطاساعت 10 شما صدای گریه تون اومد پاتون به این دنیای خاکی باز شد.یه بیست دقیقه هم عمل کشید وهیچی دیگه بهد ریکاوری و اومدیم بخش.بعد برگشت من باباجون و دای دای وخاله هم اومده بودند.ولی شما نبودید یکم تو تنفستون مشکل بود که به شکر خدا حل شد.

بعدشم که وقت ملاقات انقد آدم اومده بودند که تو اتاق جا نبود.اصلا هیشکی انقد ملاقاتچی نداشت که ما داشتیم.خندونکراستی بعد عمل انقد سردم بود که دوتا پتو روم بود ولی بازم احساس سرما میکردم.سوالبعد همه رفتند و باباسعیدم با کلی دلتنگی رفت از پیشمون زود زود با هامون تماس میگرفت.من وشما مامان جون موندیم.مامان جونم طفلی روزه بود ختش بود ولی اصلا به رومون نمیاورد.فرداش باباسعید و باباجون و دای دای مهدی اومدن واسه ترخیصمون و مرخص شدبم و اومدیم اول رفتیم پیش حیدربابا که مریض ونمیتونه بیاد.بعد اومدیم خونه و حاج بابا برامون گوسفند قربونی کردند و آنا هم زحمت کشیده بودند و زیر پامون گل پر پر کرده بودن.خلاصه ده روز موندیم خونه خودمون وروز آخر براتون مهمونی گرفتیم کلی آدم اومدند.بعد مراسم هم رفتیم خونه مامان جون و ده روزم اونجا موندیم.وبعدش برگشتیم خونه.حالا خلاصه وار نوشتم همشو.خدارو هزاران بار شکر خاطره های خوبی رقم خورد عزیز دلم.جشن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)